اسکار کوکوشکا، نقاش، شاعر و نویسنده برجسته اتریشی، شخصیتی است که با نقاشی‌ های اکسپرسیونیستی پرشور و مناظر طبیعی  زنده‌ اش در تاریخ هنر گره خورده است. او در شهر  Pöchlarn   به دنیا آمد و دومین فرزند گوستاو کوکوشکا، یک طلافروش اهل چک، و همسرش ماریا بود.

زندگی او از همان ابتدا با سایه فقدان و سختی همراه بود؛ برادر بزرگترش در کودکی درگذشت و خانواده به دلیل ناکامی‌های مالی پدر، در فقر دست و پا می ‌زد. آن‌ها مدام مجبور بودند به آپارتمان‌های کوچک ‌تر و دورتر از مرکز شهر نقل مکان کنند. این سختی‌ها، حسی عمیق از مسئولیت را در اسکار جوان به وجود آورد؛ او خود را سرپرست خانواده می ‌دانست، حسی که حتی پس از رسیدن به ثروت و شهرت نیز هرگز او را رها نکرد. او همچنین باوری قوی به نشانه‌ها و طالع داشت، باوری که با وقوع یک آتش‌ سوزی بزرگ در شهر، درست پس از تولدش، در ذهن او ریشه دوانده بود.

کوکوشکا به مدرسه Realschule  فرستاده شد، جایی که تمرکز اصلی بر موضوعات مدرن مانند علوم تجربی و زبان بود. اما روح او در جای دیگری سیر می ‌کرد. او که علاقه ‌ای به این دروس نداشت و استعداد واقعی خود را در هنر می ‌دید، بیشتر وقت کلاس را صرف مطالعه پنهانی ادبیات کلاسیک می ‌کرد؛ مطالعاتی که بعدها تأثیر عمیق آن بر نگاه دراماتیک و روایی نقاشی‌ هایش آشکار شد.

جوانی کوکوشکا

اسکار، برخلاف خواسته پدرش،   تصمیم گرفت مسیر هنر را به صورت حرفه ‌ای دنبال کند. او برای ورود به  Kunstgewerbeschule  مدرسه هنر و صنایع دستی در وین اقدام کرد و در رقابتی شدید، به عنوان یکی از سه نفر پذیرفته شده از میان بیش از ۱۵۰ متقاضی، انتخاب شد.

این مدرسه، برخلاف آکادمی هنرهای زیبای وین که سنتی و محافظه‌ کار بود، توسط اساتید پیشروی جنبش جدایی وین (Vienna Secession) اداره می ‌شد و بر طراحی مدرن تمرکز داشت. این محیط دقیقاً همان چیزی بود که روح سرکش کوکوشکا  به آن نیاز داشت.

کوکوشکا از سال ۱۹۰۴ تا ۱۹۰۹ در این مدرسه تحصیل کرد و تحت تأثیر استاد خود، کارل اتو چشکا (Carl Otto Czeschka)، به تدریج سبک شخصی خود را پیدا کرد. جالب اینجاست که او هیچ آموزش رسمی در زمینه نقاشی کلاسیک ندیده بود و همین موضوع به او آزادی عملی داد تا بدون توجه به قواعد سنتی، روش‌های بیانی خود را کشف کند.

اولین آثار او، طراحی‌هایی از حرکات کودکان بود که آن‌ها را به شکلی نامتعارف، آسیب‌ پذیر و گاه شبیه به جسد به تصویر می ‌کشید. اساتیدش استعداد منحصربه ‌فرد او را تشخیص دادند و به او کمک کردند تا از طریق کارگاه‌های وین (Wiener Werkstätte)، که مرکز نوآوری در طراحی آن دوران بود، فرصت‌های شغلی به دست آورد.

 اولین سفارشات او شامل طراحی پست ‌کارت‌ها و نقاشی‌هایی برای کودکان بود، تجربه‌ای که خود بعدها آن را «پایه و اساس آموزش هنری اش» نامید. طولی نکشید که او به سمت پرتره ‌نگاری روی آورد و با کشیدن چهره افراد مشهور وین در حالت‌های عصبی و مضطرب، نشان داد که بیش از ظاهر، به دنبال کاوش در روان و دنیای درونی سوژه‌هایش است.

Kokoschka, Alma [Maria nee Schindler Mahler Gropius Werfel] Mahler 1912

رابطه عاشقانه اسکار کوکوشکا

یکی از محوری ‌ترین و پرشورترین وقایع زندگی اسکار کوکوشکا، رابطه عاشقانه ‌اش با آلما مالر، بیوه آهنگساز بزرگ، گوستاو مالر، بود. این رابطه که در سال ۱۹۱۲ آغاز شد، به سرعت به یک عشق تملک ‌گرایانه و طوفانی از سوی کوکوشکا تبدیل شد.

پس از چند سال همراهی، آلما که از شدت علاقه و حسادت خفه ‌کننده کوکوشکا به ستوه آمده بود، او را ترک کرد. اما این جدایی، پایانی بر احساسات کوکوشکا نبود. او در تمام طول زندگی ‌اش عشق آلما را در دل داشت و این حسرت و اشتیاق را به نیروی محرکه برخی از بزرگترین آثار هنری خود تبدیل کرد.

شاهکار بی ‌بدیل او، نقاشی عروس باد  (The Tempest)، تصویری جاودانه از همین عشق ویرانگر است که خود و آلما را در آغوش یکدیگر و در میان یک طوفان نشان می ‌دهد. علاوه بر این، شخصیت  «Allos Makar»  در یکی از اشعار او، گواهی دیگری بر نفوذ عمیق و همیشگی این رابطه بر روح و روان و هنر کوکوشکا است.

در این مجموعه، کوکوشکا عنوان شعر خود را از در هم آمیختن حروف نام‌های آلما و اسکار خلق می‌کند (Allos Makar) ، عبارتی که در زبان یونانی به معنای(خوشبختی از راهی دیگر می‌آید)  است؛ عنوانی که گویی سرنوشت پرآشوب این رابطه را پیشگویی می‌کند. او این شعر را از طریق مجموعه‌ای از آثار گرافیکی به تصویر می‌ کشد:

“چگونه به طرزی جادویی در هم پیچیده شدم، از آن زمان که از دنیایی مه ‌آلود، برای جستجوی او، پرنده‌ای کوچک و سفید مرا فراخواند، آلوس، آلوس، کسی که هرگز با او روبرو نشدم. چرا که در یک آن، او به سرعت خود را به هستی من بدل کرد، همچون یک در پشتی. گوش‌ها، رنج ببرید. چشم‌ها، بکوشید تا او را بیابید! من آن شب تابستانی بی‌ نوایم، که محو شد و از شکافی در زمین می‌ گرید”

این شعر، سفری به اعماق ذهن آشفته هنرمند و بازتابی از دگرگونی سورئال و سریعی است که عشق آلما در وجود او ایجاد کرده بود.

کوکوشکا در جنگ جهانی

با شعله ‌ور شدن آتش جنگ جهانی اول، زندگی اسکار کوکوشکا نیز دستخوش تحولی عظیم شد. او به عنوان سواره‌ نظام در ارتش اتریش خدمت کرد، اما این دوره در سال ۱۹۱۵ با جراحات بسیار شدیدی به پایان رسید. او در میدان نبرد به شدت زخمی شد؛ جراحاتی که شامل یک گلوله در سر و یک ضربه سرنیزه به ریه بود.

در بیمارستانی که پس از این واقعه بستری بود، پزشکان به این نتیجه رسیدند که او از نظر روانی، فردی ناپایدار است؛ تشخیصی که در آن زمان برای توصیف آسیب‌های عمیق روحی و روانی ناشی از جنگ به کار می ‌رفت. با این حال، او به عنوان یک هنرمند به فعالیت هنری ‌اش ادامه داد.

کوکوشکا پس از بهبودی نسبی، به سفر در سراسر اروپا پرداخت و با نقاشی کردن مناظر طبیعی، گویی به دنبال یافتن آرامشی بود که جنگ و آشفتگی‌های زندگی شخصی‌ اش از او گرفته بودند.

با قدرت گرفتن نازیسم در آلمان و گسترش نفوذ آن در اتریش، هنر اکسپرسیونیستی و سرشار از احساسات فردی کوکوشکا، از سوی نازی‌ها به عنوان «هنر منحط» شناخته شد و او به عنوان یک فرد معارض در لیست سیاه قرار گرفت. به همین خاطر، او در سال ۱۹۳۴ پیش از آنکه دیر شود، از اتریش به سوی پراگ گریخت و دوران طولانی تبعید خود را آغاز کرد.

در پراگ، نام کوکوشکا آنچنان اعتباری داشت که گروهی از هنرمندان مهاجر، انجمن خود را اسکار-کوکوشکا-باند (OKB) نامیدند، هرچند که خود او از شرکت در فعالیت‌های روزمره آن‌ها معذور بود. اما این پناهگاه نیز دیری نپایید. در سال ۱۹۳۸، همزمان با آماده شدن مردم چک برای مقابله با ارتش آلمان نازی (ورماخت)، کوکوشکا بار دیگر مجبور به فرار شد و این بار به سوی انگلستان گریخت و در تمام طول جنگ در آنجا ماند.

خوشبختانه، با کمک کمیته بریتانیایی پناهندگان از چکسلواکی، تقریباً تمام اعضای گروه OKB نیز موفق شدند از طریق لهستان و سوئد جان سالم به در ببرند.

در طول جنگ جهانی دوم، کوکوشکا به همراه همسرش برای چند ماه تابستانی در دهکده آرام اولاپول در اسکاتلند ساکن شدند. در آنجا، او با استفاده از مداد رنگی (تکنیکی که در اسکاتلند توسعه داد) و آبرنگ، به نقاشی از مناظر زیبای محلی پرداخت.

در همین دوران بود که او پرتره‌ای از دوست و هموطن مهاجر خود، صنعتگر ثروتمند، فردیناند بلوخ-بائور، را نقاشی کرد؛ اثری که امروزه در موزه کونستهاوس زوریخ نگهداری می‌شود.

کوکوشکا در سال ۱۹۴۶ شهروند بریتانیا شد و تابعیت اتریشی خود را که از او سلب شده بود، در سال ۱۹۷۵ بازپس گرفت. او پس از سفری کوتاه به ایالات متحده در سال ۱۹۴۷، سرانجام در سوئیس سکونت گزید و تا پایان عمر در آنجا زندگی کرد. اسکار کوکوشکا در ۲۲ فوریه ۱۹۸۰ در مونترو درگذشت.

کوکوشکا با هنرمند هم ‌دوره خود، ماکس بکمن، شباهت‌های عمیق و قابل تأملی داشت:

  • هر دو هنرمند از جنبش‌های رسمی اکسپرسیونیسم آلمانی مستقل بودند و بعدها هر دو به عنوان استادان برجسته این سبک با رویکردهایی کاملاً شخصی شناخته شدند.

  • فردیت و استقلال سرسختانه آن‌ها باعث شد که هر دو از جریان‌های اصلی مدرنیسم قرن بیستم، که به سمت انتزاع گرایش داشت، کنار گذاشته شوند.

  • هر دو تأکید ویژه‌ای بر مقوله “دیدن” در هنر داشتند؛ کوکوشکا بر درک عمق و فضای سه ‌بعدی تأکید می‌کرد، در حالی که بکمن به دنبال یک دیدگاه متافیزیکی از دنیای نامرئی بود.

  • و در نهایت، هر دو استادان نوآوری در تکنیک‌های نقاشی رنگ روغن بودند که ریشه در سنت‌های بزرگ نقاشی اروپایی داشت.

اسکار کوکوشکا و آلما مالر

زمانی که گوستاو مالر، آهنگساز بزرگ، در سال ۱۹۱۱ درگذشت، همسر جوان او ، آلما، اگرچه عزادار بود، اما دوباره به سمت رابطه‌ اش با معمار نامدار، والتر گروپیوس، کشیده شد. با این حال، آلما هرگز دل خوشی از گروپیوس نداشت؛ چرا که او با فرستادن یک نامه عاشقانه به آدرس اشتباه، باعث شده بود که همسرش، گوستاو، از رابطه مخفیانه آن‌ها باخبر شود. در همین دوران آشفتگی و تردید بود که آلما با شخصیتی آشنا شد که قرار بود زندگی‌ اش را برای همیشه دگرگون کند: اسکار کوکوشکا.

کوکوشکا در آن زمان، یکی از شخصیت‌های کلیدی در توسعه مکتب نقاشی اکسپرسیونیستی و یک نمایشنامه ‌نویس ماهر بود. اما شهرت او تنها به هنرش محدود نمی ‌شد. او به همان اندازه به خاطر شخصیت عصبی، مهاجم و خشن خود نیز شناخته شده بود. رسانه‌های محلی وین به او لقب وحشتناک ‌ترین هیولا (Oberwildling) را داده بودند.

برای تمسخر سبک بی ‌پرده او، نقاشی‌هایش را اغلب با عکس‌های اشعه ایکس مقایسه می ‌کردند؛ چرا که به نظر می‌رسید او نه چهره، که روح مضطرب و روان آشفته سوژه‌هایش را به تصویر می‌ کشد. گفته می ‌شد او این توانایی را دارد که هر جشن باشکوهی را روی بوم نقاشی‌اش به یک کشتارگاه روانی تبدیل کند.

اسکار کوکوشکا و آلما برای اولین بار در سال ۱۹۱۲ با یکدیگر آشنا شدند؛ زمانی که کوکوشکا در خانه آن‌ها، بدون هماهنگی، طرحی از آلما در حین نواختن پیانو کشید. این برخورد، آغازی بر یک رابطه عاشقانه پرشور، وسواس ‌گونه و ویرانگر بود. برای چندین سال پس از آن، آلما به مدل اصلی و منبع الهام ب کوکوشکا تبدیل شد.

اوج این دوران در شاهکار او، عروس باد (Die Windsbraut)، که به نام “طوفان” نیز شناخته می‌ شود، تجلی یافت. این نقاشی، دو عاشق را در آغوش یکدیگر و شناور در میان طوفانی از رنگ و احساس به تصویر می‌ کشد. آلما آرام و آسوده به نظر می‌ رسد، اما چهره خود کوکوشکا، نشانه‌هایی از اضطراب و نگرانی عمیق دارد. گویی او، حتی در اوج این عشق، پایان تلخ و جدایی ناگزیرشان را پیش‌بینی می ‌کرد.

نقطه بی‌ بازگشت در رابطه پرآشوب این دو، زمانی فرا رسید که آلما از کوکوشکا باردار شده بود و تصمیم گرفت نوزاد را سقط کند. این کار، ضربه مهلکی به روح شکننده کوکوشکا وارد ساخت.

کوکوشکا که در وضعیتی از افسردگی بسیار شدید و ویرانی عاطفی به سر می ‌برد، در اقدامی که بیشتر به یک خودکشی شباهت داشت، به طور داوطلبانه به خطوط مقدم جنگ جهانی اول پیوست و در سال ۱۹۱۵ در روسیه به شدت زخمی شد.

در همین حین، دست سرنوشت بازی دیگری را رقم می ‌زد. رقیب عشقی او، والتر گروپیوس، نیز به خاطر صدمات جنگی در بیمارستانی در برلین در حال مداوا بود. آلما به پیش او رفت و در همان سال سرنوشت‌ساز ۱۹۱۵، این دو نفر با هم ازدواج کردند.

خبر ازدواج آلما با گروپیوس، تیر خلاص بر پیکر زخمی کوکوشکا بود. او که دیگر معشوقه ‌اش را برای همیشه از دست رفته می ‌دید، در یکی از عجیب‌ترین و وسواس ‌گونه ‌ترین اقدامات در تاریخ هنر، به عروسک ‌ساز معروف، هرمین موس، سفارش ساخت یک عروسک در اندازه واقعی و با تمام جزئیات آناتومیک شبیه به آلما را داد؛ تلاشی مذبوحانه برای تصاحب ابدی زنی که دیگر به او تعلق نداشت.

اوج این نمایش وسواس‌ گونه، زمانی بود که کوکوشکا تلاش کرد تا این عروسک را وارد زندگی اجتماعی خود کند. او این همزاد بی ‌جان را با خود به اپرا می ‌برد، مهمانی‌های باشکوهی به افتخار «او» ترتیب می ‌داد و اصرار داشت که جامعه وین با این عروسک همچون یک انسان واقعی رفتار کند. او در این جنون تا آنجا پیش رفت که حتی برای این عروسک یک خدمتکار شخصی نیز استخدام کرده بود.

اما این نمایش جنون ‌آمیز، سرانجامی خشن داشت. این همزاد ساکت و مطیع، هرگز نمی‌ توانست جای خالی آلما واقعی را پر کند. سرانجام در شب یکی از همین مهمانی‌ها، اسکار کوکوشکا در حالتی از مستی، با خشمی که گویی تمام این مدت فروخورده  بود، سر از تن این عروسک جدا کرد و آن را بیرون خانه ‌اش انداخت تا این تراژدی شخصی و این عشق وسواس‌ گونه را به پایانی نمادین و خشونت ‌بار برساند.

نگاه کوکوشکا به هنر نقاشی

“هر قلم مو به معنای واقعی یک قطعه از روح من است”

این جمله از اسکار کوکوشکا عمق عاطفی را که در هایش جا داده بود را به خوبی بازتاب می‌دهد.

 برای کوکوشکا، نقاشی نه تنها یک مهارت فنی یا یک وسیله بیان خلاقانه بود، بلکه مدیومی بود که عمق شخصیت و روحش را با آن به نمایش می گذاشت.

هر قلم مویی که با دقت و آگاهی کشیده می‌شد، با تجربیات، احساسات و درک‌های او از جهان پر شده بود.

“من نقاشی می‌ کشم تا نا مرئی ها را مرئی کنم”

کوکشکا با این جمله  فلسفه هنری خود را خلاصه کرده بود.

 این نقل قول، تعهد منحصر به فرد وی به نشان دادن لایه های پنهان عناصر را نشان میدهد.

 برای کوکوشکا، هنر یک وسیله بود برای فراتر رفتن از ادراک عادی و به نمایش گذاشتن جوهر و معنای یک موضوع – اگرچه آن موضوع یک نفر، یک منظره، یا یک حتی یک احساس بود.

“هنر وسیله‌ای است برای بیدار کردن احساسات”

با این جمله، کوکوشکا بر جنبه تحول‌آفرین هنر تأکید می‌کند، تأکیدی بر توانایی ژرف آن بر ایجاد احساسات عمیق در افراد.

 به عنوان یک نقاش و نویسنده برجسته اکسپرسیونیست، کوکوشکا متوجه بود که هنر دارای قدرت نادری است که قلب بینندگان را لمس کرده و احساس ارتباط یا همراهی را به بیننده القا می‌کند.

 آیا این یک نقاشی جذاب، یک شعر دل انگیز، یا یک مجسمه پرمعنا باشد، هنر توانایی دارد که احساسات ما را بیدار کند، ما را ترغیب به تأمل، سؤال و حتی به اشک یا خنده کند.

از طریق هنر می‌توانیم پیچیدگی‌های تجربه انسانی، زیبایی محیط اطراف و در نهایت عمق روح خود را دوباره کشف کنیم.

 نقل قول کوکوشکا ما را به یاد قدرت هنر برای احیای مجدد احساسات می‌اندازد، که باعث فراهم شدن یک فهم و تقدیر عمیق از چنین آثار هنری در جهان  امروز میگردد.

برخی از  آثار اسکار کوکوشکا:

منابع :+

ارسال دیدگاه برای %s